* اخیرا کتابهای« تاریخ مشروطه» و « تاریخ ۱۸ساله آذربایجان» اثرهای احمد کسروی رو خوندم. کتاب دوم در ادامهی کتاب اول است. اتفاقات حدود ۱۲۸۴ تا ۱۲۹۹ رو میگه. کسروی رو قبلا نمیشناختم. بعد از خوندن تاریخ مشروطه به نویسندگی کسروی علاقهمند شدم. کسروی با سلیقهی من تاریخ رو میگه. نویسندههای بزرگی هستند که وقتی کتابی از اونها خوندم بعد دیگه نتونستم سراغ کتابهای دیگشون بروم.مثل بالزاک. بعد از خوندن کتاب «زنبق درًه» فهمیدم که بالزاک چقدر نویسندهی بزرگی است و کتابش هنوز از فکرم بیرون نرفته. در مورد سامرست موام هم چنین اتفاقی افتاد. بعد از خوندن کتاب « لبه تیغ» با اینکه بسیار لذت بخش بود ولی نتونستم و نمیخوام کتابی دیگری ازش بخونم. البته کتاب «پیرامون اسارت بشری» رو هم خوندم که اون به دلیل رک بودن لحنش در بیان خاطرات شخصی خودش بود. در مورد صادق هدایت و نیچه هم همین اتفاق افتاد. بعد از خوندن «بوف کور» و «چنین گفت زرتشت» ازشون دور شدم. نه اینکه بد بوده باشند بلکه چون شاهکارن و در تحمل غلظت و عمق این افراد برای من سخت است؛ در کل یعنی سلیقههای من نیستند. ولی کتابهای داستایوسکی و استاندال و کنوت هامسون و ... رو میتونم پشت سر هم بخونم. نویسندههای من هستند. احمد کسروی هم نویسنده من است.
این دو کتاب که اشاره کردم، جزئیات زیادی رو بیان می کنن. این موضوع باعث میشه فضا رو بیشتر درک کرد ولی گاهی هم خستهکننده میشه. جاهایی صحنههای جنگ رو دقیق توصیف میکنه جوری که انگار در حال خوندن یک رمان جنگی هستی. -ستارخان رفت روی پشت بوم خونه علی قلی خان سنگر گرفت. دید فاصلهاش از دشمنان زیاده از ساختمون اومد پایین و دوتا چهاراه رو عبور کرد و رفت روی خونهی محمدقلی-. کسروی داستان رو روایت میکنه. از خاطراتش میگه از روزنامههایی که با چشم خودش دیگه و یا میگه فلانی اومد واسم اینجور تعریف کرد، فلانی هنوز اون نامه یا تلگراف رو داره. دائما اتفاقات و تصمیمها رو قضاوت میکنه. میگه باید اون کار رو میکردن و یا مثلا وزیر غیرت نداشت و یا ستارخان در اردبیل اشتباه کرد و یا جایی میگه همین الان که دارم این اتفاقات رو مینویسم دارم گریه میکنم ... . این نحوهی گفتن تاریخ واسم بسیار شیرین و جذاب بود. این سبک رو قبلا در تاریخ بیهقی هم دیده بودم.
*کتاب «۸۱ نامهی صادق هدایت به دوستش حسن شهیدنورائی» رو خیلی دوست داشتم. بخاطر خوندنش بیخواب میشدم. متن نامههای صادق هدایت به یکی از دوستانش در حدود ۵ سال آخر عمرش. سالهای ۱۳۲۵ تا ش۱۳۳۰ . کتاب دید خوبی از شخصیت صادق هدایت و وضعیت جامعه میده. هدایت در مورد وضعیت جامعه نظر میده اما نه خیلی زیاد؛ ولی از اونجا که آدم باهوش و حساس و با صداقتی است همون حرفهای کمی که میزنه تصویری از جامعه نشون میده.
*کتاب «تاریخ تمدن» ویل دورانت رو بعد از پایان تمدنهای شرق و شروع تمدن یونان کنار گذاشتم. خیلی صبر کردم که بخش یونان به جاهای جذابش برسه و بخشهایی که منتظرشون بودم رسیدند ولی باز هم به لذتی که از بخش های هند و چین و ژاپن بردم نرسید. (دوباره دارم ادامه میدم و جالب شده)
* کتاب «نادرشاه» احمد کسروی رو دارم میخونم. بخلاف کتابهای تاریخ مشروطهاش این کتاب عمق و جزئیات ندارد. ولی از اونجا که به کسروی علاقهمند شدم میتوانم ایرادهایش را نادیده بگیرم و ادامه بدم.
* کتاب «سرشت جنسی انسان» اثر کریستوفر ریان رو به پیشنهاد یک دوست شروع کردم به خوندن. یکی دو فصل خوندم و در طول دو فصل موضوعی دائما اذیتم میکرد. کتاب جامع، علمی و حاوی هزاران نکته ریز است اما نمیدانم چرا در یک کتاب علمی باید حضور نویسنده را احساس کنم. بارها و بارها توضیح میده که منظور ما ترویج سکس و فحشا و خیانت نیست. میتونست هدف خودش و کتابش رو یکبار و فقط یکبار در مقدمه کتاب بگوید و نه در هر فصل و موضوع جدیدی که قصد بیان آن را دارد. نمیدانم مخاطب این توضیحها چه افرادی هستند ولی اصلا احساس نیاز توضیح ندیدم. موضوع کتاب مشخصه و اگر ممکن باشه که خوندن این کتاب باعث ترویج چیزی بشود، توضیح دادن مداوم نویسنده مانع آن نمیشود.
*کتاب «از سکس تا فرا آگاهی» اثر اوشو رو خوندم. بر خلاف کتاب «سرشت جنسی انسان» کتاب کاملا غیر علمی بود. مثل اینکه کتاب متن سخنرانیها است؛ پس ایراد نویسندگی نباید گرفت. چند فصل اول جذاب بود ولی از نیمه کتاب به بعد شروع میکند درست و غلط علمی رو با هم مخلوط کردن و گفتن. جایی گفته بود که فرد هر قدر بیشتر سکس کند عمرش کمتر میشود. کسی مثل اوشو چطور میتواند از این موضوع که سکس از فرد انرژی میگیرد نتیجه بگیرد که پس هر قدر بیشتر سکس کند عمرش کمتر میشود. این چه طرز استدلال کردنه آخه.
اوشو خودش از کتابهایش مهمتر است. در چندتا از کلیپهای کوتاه سخنرانیهایش متوجه شدم که خودش هم این موضوع را میداند. عباس کیارستمی هم همینطوره. خودش از فیلمهایش تاثیرگذارتر است. برای من یک کلیپ کوتاه از شعر خوندن کیارسمتی از همهی فیلمهایش تاثیرگذارتر بود.
در فصل بهار اگر بتی حور سرشت
یک ساغر می دهد مرا بر لب کشت
هر چند به نزد عامه این باشد زشت
سگ به ز من است اگر برم نام بهشت
پس باید بر سختی آن بیفزایید.
آنقدر حرف میزنم که طرف مقابل حالش بهم میخوره. سرگیجه میشه، لبخندش محو میشه، معذب میشه، بیخواب و سرگردان میشه. آخ خیلی دوست دارم حرف بزنم. قبلا اینجور نبودم. قبلا بهم میگفتن «بابا اون دهن وامونده رو باز کن و دوتا جمله بگو، بلند حرف بزن». الان دوست دارم فقط حرف بزنم و بشنوم، حتی اگه طرف مقابلم یک هیولا باشه. آهاااای حرومزادهها، بیاین با هم حرف بزنیم.
* نیچه و داستایوسکی را دوست دارم؛ ولی به استاندال ارادت دارم. دوست دارم ترجمهی بهتری از کتاب «دربارهی عشق» بیاد.
* این روزها کتاب «تاریخ تمدن» ویل دورانت رو گوش میدم>>>> وقتی میرم دستشویی، غذا میخورم، پیادهروی و دوچرخه سواری میکنم، سوار اتوبوس میشوم، صف نانوایی میایستم. قکر کنم بیشتر از ده جلد باشه و فکر کنم من دیروز جلد دو رو تموم کردم. ایلام و سومر و مصر و آشور و ایران و هند و چین و ژاپن رو گوش دادم. ایرانیان رو خیلی کوتاه توضیح داد ولی فرهنگ و تفکر ایرانیان و زرتشتیان رو دوست داشتم. ولی بیشتر از ایرانیان، ژاپنیها رو دوست داشتم. دیروز از دوری ژاپن اشک ریختم.از دوری ژاپن و هنرمندان ژاپنی و اربابان و شوگانها و ساموراییها و نوشیدنیها و مردان و زنان با عزت نفس ... . زنان ژاپنی بهترین زنهای زمین هستند .
*دارم ریاضی میخونم. ریاضی مدرسه. دوست دارم ریاضی درس بدم. یعنی نمیدونستم در این کار استعداد دارم. یه دونه دانشآموز داشتم و درس دادن بهش واسم جذاب بود. دوست دارم به آدمای خنگ و شارلاتان چیزای سخت یاد بدم و الکی موضوع رو پیچیده کنم تا مغزشون فیتیلهپیچ بشه. بچهها از زنها شارلاتانتر و دروغگوتر هستند.
*دیروز رفتم نون بگیرم دیدم توی خیابون خیمه برپا کردن و آهنگ گذاشتن و شربت و شیرینی میدن. پسرهای لاغر و ریشدار که مثل مارمولک میخزن و راه میرن. شونهها رو شل میگیرن و گردن رو یه ذره کج میگیرن و یدفه از پشت سر آدم ظاهر میشن. دخترها همه چادری و شیطونبلا که بلند بلند حرف میزنن و پر از انرژی مثبت هستند و مثل گنجشک هی میپرن اینور و اونور. من آخر صف وایساده بودم و آیرپاد تو گوشم داشتم به ویل دورانت گوش میدادم که دیدم چنتا از این گنجشکهای دوست داشتنی چند متر اونورتر دور هم جمع شدن. با همشون یکی یکی چشم تو چشم شدم. همه با اعتماد و ناز و عشوههای ریز بهم نگاه کردن.به همشون حس خوبی داشتم. شیطونبلاها داشتن نقشه میکشیدن که چجوری بدون صف از نونوا نون بگیرن. همه با هم اومدن. سه چهار دختر اومدن دور من رو گرفتن و انقدر نزدیک به من ایستادن که بوی عطرشون رو میشنیدم و گرمایی اطرافم حس کردم. داشتم حالی به حالی میشدم. تا حالا چنتا دختر غریبه رو همزمان با هم اینجور بغل خودم احساس نکرده بودم. فانتزی جدیدم رو پیدا کردم. کاشکی چنتا از اینا داشتم. اینا که خدمت به همسر از اصول دینشون باشه و خانهدار و اهل تمکین(هر موقع همسر چیز میز بخواد). توی راه برگشت به خونه داشتم فکر میکردم که اگر منم به یه جایی وصل میشدم و یه اختلاسکی میکردم میتونستم چنتا از اینا واسه خودم داشته باشم. تازه دیشب خواب دیدم توی تخت دراز کشیدم و یه خانم خوشکل سرشو گذاشته روی بازوی راست و یه خانم تپل هم سرش رو گذاشته روی بازوی چپم و منم که مثل یک پادشاه اون وسط دراز کشیدم مغرور و با عزت نفس عشق هر دو نفر رو در دلم داشتم. ولی ... نه. من یک ساموراییام و سر جلوی شیرینی عشق و هوس فرو نمیآورم. من بین شیرینی و بزرگی، بزرگی را برمیگزینم.
*گفته بود که اون چیزایی که دوست داری باشی و یا داشته باشی رو با افعال زمان حال بنویس و هر روز متنت را بخوان. ایدهی ذهنی جالبی به نظرم رسید. وقتی شروع کردن به نوشتن که مثلا : من پهلوان عالمم، تیغ رویارو میزنم؛ دیدم که اصلا چیزی نیست که خیلی بهش عشق بورزم و بخواهم که اتفاق بیفتد.البته چیزای زیادی نوشتم . خواستههایی پر از قدرت و پول و شهوت و ... . ولی چیزی که واقعا میخوام اینه که همسرم جایگاهش رو در جامعه و در برابر من پیدا کنه و در مقابلم قرار نگیرد. در کنارم باشد و بهم خدمت کند تا منم با تمام عشق برایش بجنگم و روزی برای خواسته و میل و غرور و عزت نفس او جلوی همهی دشمنانش بایستم و جانم را در راه عشقش فدا کنم. آه عزیزم تو همه چیز منی. روح و معنای زندگی منی. در کنارم باش و دلیلی باش برای زندگیام ، برای مردانه بودنم ، دلیلی باش که با چشمانی مغرور به چشمان سرد مرگ بنگرم و از او نترسم و فرار نکنم.
پن: چندجا رو سانسور کردم: قسمت عشقم به ژاپن پر از ممه و کس بود که همه رو حذف کردم. خوابم خیلی صحنه داشت که خجالت کشیدم تعریف کنم. قسمت آرزوها رو هم اصلا نگفتم که چی توش بود.
ز آفتابِ قَدَح ارتفاعِ عیش بگیر
چرا که طالعِ وقت آن چُنان نمیبینم
#حافظ
* لباس خانگی مردانه قرمز
* دمپایی و اسلیپرهای قرمز
* تبلت خوشکل و قوی قرمز
* شرت چرم که جلوش دکمه داره و میشه دکمهها رو باز کرد و ....
* دفترچه یادداشتهایی در سایز و رنگهای مختلف
* موز و پرتقال
* کتاب هشتاد و دو نامه به حسن شهید نورائی(صادق هدایت)
*رفتن و آوردن یک دوست دختر ناز و مهربون و ممه گندهی ژاپنی که عاشق منه و دوست داره فقط بهم خدمت کنه
* تسویه سبد خرید ۲۶میلیونی کتاب www.30book.com
* لیست چیزهایی که میخوام واسه خانمم بخرم و نمی تونم.
هی روزگار کیر تو این زندگی که نمیتونم کتاب بخرم.
*من بارها به جنون رسیدم. فکر میکردم مغزم از بین رفته و ذهنم متلاشی شدهاست. ولی دوباره خوب شدم. چیزی که وسط جنون باعث میشد کاملا از بین نروم...چی بود؟ یادم رفت . تا همین چند لحظه پیش میدونستم چی بودا الان یادم رفت.
https://paeizaan.blogsky.com/1357/11/22/post-456/fg
این پست رو ببینید و به تاریخش توجه کنید . ببینید در چه روزی و چه سالی ، من چه پیشبینی کردم .
زمستان چند سال پیش حدودای ۲ شب توی فضای سنتی شهر قدم می زدیم . تصمیم گرفتیم برگردیم خونه . هیچ ماشینی از اون اطراف رد نمی شد . درخواست تاکسی از اسنپ دادم. بعد از چند دقیقه یک نفر از فاصلهی دور درخواست رو پذیرفت .ما هم خوشحال منتظر نشستیم . بعد از یک ربع بیست دقیقه رسید .همین که داشتیم وارد ماشین می شدیم ، با چهره ای بی روح ، بدون لبخند و احساس گفت: برای رضای خدا اومدم ، گفتم این موقع شب کسی نیست شما رو ببره ، اومدم دنبالتون .
بخاطر ما نیومد؟ بخاطر عزتنفس خودش نیومد؟ بخاطر پول نیومد؟بخاطر همشهری و هم وطنی نیومد ؟ بخاطر خدا اومد؟ مرد حسابی تو که خوبی که کردی و زحمتی که کشیدی رو از بین بردی. به ما خوبی نکردی، به خدات خوبی کردی . همین موجود بعدا بخاطر خداش بهمون زور میگه و توهین میکنه . بخاطر خداش ازمون عذرخواهی می کنه . میدونی این افراد وقتی به ذهنشون می زنه که عذرخواهی بکنن ، چی میگن؟ میگن: من که نمی دونم از چی ناراحتی ، من بخاطر خدا بهت توهین و ستم کردم ولی اگر ناراحت شدی ببخشید . میگن من اصلا بدی نکردم ، تو لایق این بدی بودی ، منم بهت دادمش ، تو هم بپذیر .
بجز این دیگه حرفی باهامون نزد ولی دائم از آینه بهمون نگاه می کرد. من که فکر کردم می خواد ازمون پول نگیره ولی نه اتفاقا برعکس.
می دونی این افراد چرا با تو بده بستون ندارن و به قول خودشون به خدا معامله می کنن؟ چرا نمی گن چون آدم خوبی هستی بهت محبت می کنم؟ چرا نمی گن چون بدی کردی ، بدی بهت کردم؟
این افراد هیچوقت وجود تو رو نمی پذیرن ، نمی خواهند تو وجود داشته باشی . چرا؟ چون خودشون وجود ندارن. این افراد نمی خواهند چیزی وجود داشته باشد. به همین خاطر به نشانه های وجود حمله می کنند . عشق رو حقیر می کنند ، خوب بودن افراد رو انکار می کنند ، غریزهی جنسی رو کثیف می دونند ، استقلال افراد رو تکذیب می کنند ، شاد بودن افراد رو گناه می دونند ، شک کردن رو احمقانه خطاب می کنند ، غصه خوردن رو ناسپاسی می دونند ، ترس رو ضعف می پندارند ، غرور رو بیرحمی می دونند ، تلاش و حرص رو نجس میدونند ، دلسوزی رو بیارزش می دونند و و و . و داشتن هر کدوم از اینها رو دلیلی برای توهین کردن و حذف و محروم از همه چیز کردن می پندارند .
این افراد آنقدر به تو توهین می کنند و تو رو می ترسانند و تو را از همه مواهب زندگی محروم می کنند ، تا وقت نکنی زندگی را بشناسی ، گفتوگو کنی ، نقد بشوی ، رشد کنی ، عاشق بودن بیاموزی ، اعتماد کردن بیاموزی ، غریزهی جنسیات را بشناسی ، از دلربا و ظریف بودن زندگی لذت ببری .
از این افراد دوری کنید ، این افراد تا تو را به سیاهی تبدیل نکنند دست نمی کشند . کمی تحمل کنید و خشمتان نسبت به این افراد را از بین نبرید. لذت بردن را بیاموزید ، لذت بردن را بیاموزید و به دنبال تایید و یا تغییر این افراد نباشید.
خوشحال باش ، حتی اگر غم میخوری ، حتی اگر ستم دیدی ، بزرگی را درون خودت پیدا کن . بیارزشی روزگار و خوبی و بدی این افراد رو ببین.
مِی خوردن و شاد بودن آیین من است
فارغ بودن ز کفر و دین، دین من است
گفتم به عروسِ دَهْر: کابین تو چیست؟
گفتا: دلِ خرّمِ تو کابینِ من است
کابین: مهریه
شبی ناراحت و عصبی بودم ؛ لباس پوشیدم و رفتم بیرون که کمی قدم بزنم . معمولا خیلی دور نمی روم . فضای سنتی و ظریف شهر بهم آرامش میده . در نزدیکی خونه ، با فاصله ۱۰ دقیقه پیاده روی یک اثر تاریخی هست که بیشتر اوقات میرم تا اونجا ولی همین که رسیدم بر می گردم . اون شب اومده بودم که ذهنم رو آروم کنم که معمولا با پیاده روی موفق میشم اینکار رو بکنم . روشم هم اینجوری است که نظاره گر میشم . فکرها و احساسات رو سرکوب نمی کنم و یک نظاره گر در کنار همه ی آن چیزی که درون فکر و احساسم هست ، به وجود می آورم . این نظاره گر نه شخصیت دارد و نه قضاوت و نه میل و هوس و نه سن و جنسیت . آن نظاره گر هم خودمم و نه یک موجود خارجی و یا توهمی.
سیل خشم و ضعف و ترس از جلوی چشمانم می گذشت و اشک می ریختم .کمی گذشت ؛ دوباره با مسلم ملاقات کردم و باز از نو عاشق شدم . عاشق مسلم . عاشق مسلم شدم خدایا . این دفعه چندم است که مسلم دلم را می برد . چقدر عظمت و ظرافت درون روح این فرد است . آه مسلم چقد تو قشنگی آه مسلم می بینم که رنج می بینی و سعی می کنی انسان خوبی باشی . خدایا بفرست . درد بفرست ، غم بفرست . با این عشقی که به مسلم دارم می توانم کره ی زمین را هم بر دوشم حمل کنم . مسلم ، جان و روح ظریفت برایم با ارزش تر از وجود آسمان ها و زمین است . بگذار آسمان فرو بریزد ، من در کنارت می مانم .
قبل از آنکه به اون اثر تاریخی برسم ، آرام شده بودم . وقتی رسیدم اینبار کمی مکث کردم و به زیبایی اش نگاه کردم . چیزی درونم گفت به مناسبت این آرامش و دیدار این اثر زیبا چیزی از پروردگار خود بخواهم .
رو به ساختمان ایستادم و به صدای بلند گفتم خدایا یک کیر کلفت و جذاب به من عطا کن که کنجکاوی دختران را برانگیزد . کیری که دادی خوبه ها ؛ بازم بهترش کن .
خدایا میترسم که وقتی یک دختر مثل گل و زیبایی برایم فرستادی و آمد روی پایم نشست و دست به کیرم زد ، زود آبم بیاید .خدایا این استرس را از من بردار و مرا قوی بگردان. خدایا من را برای دختران جذاب کن .
وقتی از ته دل خواسته هایم را گفتم ؛دیگر هیچ چیزی در ذهن و قلبم نمانده بود. به آرامی و با آرامش بر پیاده رو می سریدم و به سمت خانه می رفتم . خدایا شکرت
مرا دعوت می کنی به بستنی؟ چگونه می توانم خوشحال نباشم؟
من که حاضر بودم به اعتکاف، جلوی در خانه ات بنشینم که با من قدم بزنی ؛ حال تو مرا به بستنی دعوت می کنی، چگونه خوشحال نباشم؟
تو روزهای سیاه از غم و سکونم را می توانی با آغوشت رنگارنگ کنی ، حالا یک بستنی رنگارنگ نصیبم شده . چگونه سیاهی را رنگارنگ می کنی؟
به چشمانم نگاه می کنی و شیطنت موج موج از نگاهت بیرون می ترواد و من نمی توانم حدس بزنم به چه فکر می کنی . قلبم شدت می گیرد و پوستم داغ می شود.
می دانم و فهمیده ام که تو را نمی توانم رام کنم و نمیخواهم تو را تسخیر کنم . تو فرا تر از قدرت منی . من دنبالت می آیم و اینگونه زندگی در رگ هایم جاری می شود.
دستت را در دستم بگذار و چرخی بزن که اندامت زیبایت را خوب ببینم . بهترین لباس هایم را پوشیدم و خوشبوترین عطرها را به خودم می زنم که مرا زودتر در آغوش خودت بگیری.
مرا به خانه ات ببر؛ نگران نباش که موهای پاهایت کمی بیرون آمده اند و یا شکمت برآمده شده یا کست صورتی نیست. تو دل مرا در دستانت داری و من تو را دوست دارم . واسم مهم نیست اگر گاهی خشمگین و عصبانی می شوی و یا نفرتی از چیزی یا کسی در دل داری ،دفاع از هر چیز که مربوط تو است ، مرا داغتر و کیرم را سفتتر می کند .
دارم میام عزیزم ، بخاطر من لباسای رنگارنگت رو بپوش.
عزیزم دارم میام ، می رقصم و میام
درخت های اطراف خیابان لباساشونو واسه من درآوردن و ماشین ها واسه شادی من بوق می زنند . سرخوش و مست از دیدن دوباره ات دستایم می لرزد و تخم هایم داغ شده اند . کلیدها رو درنمیارم تا تو در رو با لبخند واسم باز کنی و اندامتو توی دامن تنگ و رنگارنگت ببینم . شاد و شنگولم که میخوام دوباره ببینمت و باسن و سینه هایت رو بگیرم و خستگی از بدنم بره . واسم تعریف کنی که امروز چقد به خودت رسیدی و عاشقانه خودتو توی آینه نگاه کردی . دامنی که چیزی زیر آن نپوشیدی را پایین بکشم و کونت را که قسمتی از قلبم شده را ببوسم . عزیزم روز من با بوسیدن تو شروع می شود و وقتی از کار برمیگردم و سوتین جدیدتو می پوشی و بهم نشون میدی و میگی : سوتین جدیدمو دوست داری ؛ روز من دوباره شروع می شود . عزیزم دارم میام خونه
سر به سرم می گذاری و به من میخندی. مرا در تنهایی رها می کنی که از دوریت بی خواب شوم . تا لب چشمه می بری و به عمق چشمانم نگاه می کنی و تشنگیم را می بینی ، ولی تشنه بر میگردانی . روزی از روزها که تو مشغول بازی های کودکانه ات هستی ؛ من خواهم مرد و با دنیای وحشت آور نبودنم رو برو خواهی شد . در آسمان مه آلود نیستی ، به دنبالم می گردی و مرا نمی یابی . قلبت فشرده خواهد شد و اشک های داغ بر گونه هایت جاری خواهد شد . تا ابد گوشه ی ذهنت خواهم ماند و وقت پیری ات با حسرت به فضای بیهوده ی اتاق خالی از من نگاه خواهی کرد.
سربه سرم نگذار و کنارم باش و کیرم را از روی شلوار بمال و گونه ام را ببوس تا به آرامش برسم . مرا از دیدن سینه های زیبایت محروم نکن که نمی توانم به آنها نیندیشم .
من تو را دوست دارم و از برای دیدن لبخند تو زنده ام. در آغوشم بگیر و سینه هات را به سینه ام و باسنت را به کیرم بفشار.
آه روزی لا به لای همین روزهای عادی زندگی ، کسی که دوستت دارد دیگر نیست و تو با حسرت به دنبالم می گردی.
چه هوایی ، چقد قشنگه و مهربونه
امروز تله ی چسبی برای موش گذاشتم و بعد از گرفتنش وقتی هنوز زنده و ناله می کرد چند بار با کفش محکم بهش زدم تا چشمانش از حدقه درآمد و خون از دهانش ریخت و باز دوباره با کفش بهش ضربه زدم تا لرزش ماهیچه هایش تمام بشود و زودتر جان بسپارد . لای چسب را بستم . درون کارتن پست درون آشغالای جلوی در گذاشتم و جعبه را بستم.
خدایا من موشم ، شانسی زنده ام ، من را ظرافت یک پروانه می کشد . تو بخشنده ای و قشنگ . تو دختران زیبا را آفریدی با باسن های تپل
که از پشت در آغوش بگیرمشان و به آرامش برسم . تو قهوه ، خواب ، قورمه سبزی ، تنهایی و آزادی را آفریدی . خیلی خوشحالم که آزادم . آزادم و عاشق .
خدایا فکر نمی کردم تا این سن زنده بمانم . متشکرم که زنده ام . خدایا چه هوای خوبی.
آن موش بیشتر از من توانایی زنده ماندن را داشت و با دست من کشته شد. من که عددی نیستم . خدایا مرسی که دختران را آفریدی .
من قاتلم یک موش کشتم . من دوست دارم آدم های نامرد رو بکشم . دلم برای موش می سوزد . کاش موش من را می خورد .
روی بلندی وایسادم و وحشت زده ام از افتادن ، می ترسم ، زار می زنم . به عمق دره نگاه می کنم و از ترس دست و پاهام می لرزه . التماس می کنم نزارید بیفتم .
همه چیز و همه کس میخوان منو بندازن . مردم بهم می گن به درد نمی خوری ، دولت میگه مجرمی ، زنم میگه دوسم نداری ، صاحب خونه میگه چاپلوسی منو نمی کنی ، پولدارا میگن مقصر خودتی ، فقیرا میگن مارو به استرس می ندازی ، مرگ واسم فلسفه می بافه که من بهترم واست ، ملائکه و مرده ها اومدن به استقبالم و ... و من به هر دری و کثافتی چنگ می زنم که زنده بمونم . فرار می کنم به یک گوشه ای اتاقم ، پرده ها رو می کشم هندزفری رو می زارم تو گوشم و سیگار رو با سیگار روشن می کنم که شاید مسموم نیکوتین بشوم و گیج بشم و دیوونه و یادم بره که خودمم میخوام خودمو بکشم .
بله میخوام بکشمش کیو کیو بنگ بنگ . اگه دستم می رسید بجز تو خیلی ها رو می کشتم ، هاها می دریدم ، همه ی کاغذ ها رو پاره می کردم ، سرها رو له می کردم ، خرخره ها رو می جویدم ، حدقه ی چشم خالی می کردم ، لرزه مینداختم به بدن خیلی ها ، فریادهایی می کشیدم که زهره های زیادی می ترکید .
خوابیدم و توی خواب خودم رو میبینم که چقدر قشنگ دراز کشیدم و خوابیدم . خیلی سخته فروتن بودن .
من تنها خوابیدم ولی با خودم خوابیدم . تا ظهر می خوابم ؛ تنبل و تنها ، ولی با خودم خوابیدم. خیلی سخته فروتن بودن.
با صدای آیفن از خواب بیدار میشم ، صدای آیفن برای من به صدا دراومد و مامور گاز به من نگاه کرد . خیلی سخته فروتن بودن.
میرم سیگار بگیرم ، فروشنده سیگار رو به طرف من می گیره و دختر همسایه با دیدن من هول میشه، خیلی سخته فروتن بودن.
به آینه نگاه می کنم ، تنها و خوشتیپم ، سیگارها برای لبای من دست و پاشون رو گم می کنند ، خیلی سخته فروتن بودن.
با دیدنم دخترا دهنشون آب میفته ، سبیلو ها دوست دارن باهام حرف بزنن ، پسرهای نوجوون قلبشون تند می زنه ، زن های میانسال شیر به سینه هاشون برمیگرده و بچه ها میخوان باهام بازی کنند ، خیلی سخته فروتن بودن.
من با خودم تنهام ، ولی نمیدونم چطور از دست دیگران از خودم مراقبت کنم ، خیلی سخته فروتن بودن.
با دیدنم کتاب ها بی طاقت میشن و موهای صورتم وحشی ، خیلی سخته فروتن بودن.
سیگار ریه هام رو پلاسیده کرد از مالوندن زیاد ، خیلی سخته فروتن بودن.
خیلی سخته فروتن بودن وقتی با خودم تنهام و دیگه نمی تونم به خودم دروغ بگم .
حقیقتی که با خود شادی نیاورد دروغ است .
حقیقت چیست؟ فکر می کردم حقیقت نقطه ی انتهایی هر چیزی است . ولی حقیقت بدون شادی حقیقت نبود ، دروغ بود . شاید ترکیب حقیقت و شادی نام دیگری دارد که آن را برزبان نمی آورم . پس دروغ مخالف حقیقت نیست ، دروغ مخالف ترکیب حقیقت با شادی است . شادی خودش نیز به تنهایی نمی آید . شادی بدون حقیقت غم است .
اگر شادی نیست پس غم هم نیست ، دروغگو غم بود ، حقیقت دروغ بود و شادی سراب بود .
مانند کودکی در اتاقی نشسته ام
کاری از دستم بر نمی آید
31 خردادی که 30 تیرش 29 ساله میشوم
-یه ماهیچه ی گرم و نرم داری که هر وقت بیکار بودی میتونی باهاش بازی کنی
-میشه روی شکم دراز کشید و لذت برد
-میشه باهاش به عنوان دلیل کار و زندگی و پیشرفت استفاده کرد و بخاطرش خیلی ریسک کرد
-میشه وقتی یکی داره حرف های بزرگتر از دهنش میزنه بمالیشون تا حوصله ات سر نره
-وقتی با دوست دخترت حرف میزنی دستت پیش اونا باشه ؛ اینجوری شوخ طبع تر و باحال تر حرف میزنی
-میشه تقدیمش کرد به هر کی تو تلویزیون میبینی
-میشه وقتی تنهایی باهاش حرف بزنی
-میشه وقتی زندگی سخت میشه مدت زمانی امور رو به دست اون سپرد
-میشه همه ی تقصیرهارو انداخت گردن اون
-میشه بزرگ شدنشو با چشم خودت ببینی و بهش افتخار کنی
**مضرات دودول را هفته ی بعد همینجا بشنوید- پس تا دودولی دیگر بدلول.
شبی از شب ها در گیر و دار مسائل سرنوشت و کارهای روزمره ی سنگین حکیم قصه ی ما
ناگهان لبخندی بر لب به یکی از اطرافیان خود گفتند : یک فنجان چای برای من بیاور
وقتی داشتند چای خود را می خوردند و از مزه ی آن لذت میبردند ، همان فرد که چای را آورده بود گفت : چای ایرانی خوش عطرترین چای جهان است
حکیم با لبخندی فرمودند: الحق و الانصاف که بهترین بوی دنیا بوی م-مه است و این حقیقت حتی نزد جماعت نسوان یک حقیقت غیر قابل انکار است.
و حکیم غرق در همان حالت عرفانی خویش به نوشیدن ادامه ی چای خوش عطر ایرانی خود مشغول شدند.
یکی بود و اون هیچکدوم از ماها نبودیم
در همسایگی ما آدمی وجود دارد به نام موسی 34 ساله
-موسی خیلی لاکچری است ؛ روزی یک وعده غذا میخورد ولی همان را چلو کباب (6 تومنی) میخورد
-موسی بسیار آدم قانعی است آنچنان که حاضر است روزی 18 ساعت بخوابد
-موسی به اون سازها که با چوب بر طبل ها و چیزای دیگه میزنند علاقه دارد و از خدا قول گرفته که توی بهشت یکی از آنها داشته باشد
-موسی در دهات خودشان از همه خوشتیپ تر است حتی از قنبر
-موسی سلیقه ی خاص خودش را دارد ؛ مثلا همسر آینده اش باید اسمش سارا باشد و عینکی باشد و همیشه لبخند بزند و بهانه گیر نباشد و م-م-ه هایش کوچک باشند و او را خیلی دوست داشته باشد ؛ به همین خاطر موسی هنوز مجرد است.
-موسی خیلی انسان شرافتمندی است ، خیلی دوست دارد کار داشته باشد و هر صبح با علاقه و انرژی سر کار برود تا کار مردم عقب نماند.
-موسی خیلی انسان مهربانی است ؛ میگوید اگر بیمه ی عمر بودم امضا می کردم که 50درصدش را به مادرم ببخشم و 50درصدش را به زن بیوه ی همسایه که یک بچه ده روزه دارد و در کنار برادر و مادر معتاد خود زندگی می کند
-موسی خیلی اندیشمند است و به مد اهمیتی نمی دهد . آنچنان که آرایشگر ها قبول ندارد و به آنها پول نمیدهد و موهایش را اصلاح نمیکند و موهایش بسیار بلند و مدلش فقط مخصوص خودش می باشد.
-موسی میداند فقر را چگونه پایان دهد . میگوید یا باید از پولدارها مالیات بگیرند و یا هر کدام از پولدارها تعدادی از آدم های فقیر را با خودشان ببرند خونه ی خودشان و به آنها غذا بدهند.
-موسی در بچگی فکر میکرد همه ی آدم ها مانند پدر بزرگ و مادربزرگش ، 70 سال عمر میکنند ولی الان فهمید آدم فقیرهایی که مریض می شوند نصف این هم عمر نمی کنند.
-موسی خیلی اهل بخشش است ؛ می گوید حاضر است این لطف را در حق بشریت بکند و همه ی دخترهایی که خیلی وقت است محبت ندیده اند را هر کدام سه تا بوس کند.
- موسی وقتایی که خیلی ناراحت است ؛ به حال گربه های که از کنارش رد می شوند هم حسرت میخورد.
-موسی عاشق پنیر است و با اینکه فقط پنیر خامه ای و پنیر لاکتیکی خورده ، معتقد است اون پنیر لاکتیکی که سه ماه پیش خریده و هنوز نصفش توی یخچاله ، خاص ترین مزه ی عالم هستی را دارد.
----------------------------------
پ ن- موسی اعلام کرده حاضر است کوتاه بیاید و اسم همسرش حتی "آناشید" باشد ، ولی م-م-ه هایش حتما باید کوچک باشند.
یه مارمولکم که خیلی دوس داره تو بیابون زندگی کنه
تا قبل از سه چهار سالگی که خیلی تپل بودم؛ گوگولی تر بودم . بعد از اون که چند سال بیمار بودم از تپلی بیرون اومدم ولی خصوصیات آروم بودن و بچه درس خوان بودن اونو جبران کرد و همونطور گوگولی موندم . هیچ وقت اهل دعوا و کل کل و ورزش و ... نبودم .کلا اهل کارای باحال نبودم . از بس آروم بودم که دیگه گاهی حوصله ی همه سر میرفت. گاهی مینشستم هیچی نمیگفتم و انقدر ادامه پیدا میکرد که با اینکه بچه بودم هیشکی نمی دونست چی تو سرم میگذره .
دیگه معروف شده بودم به گوگولی . زن های فامیل که از دور شاهد بودن متوجه عمق فاجعه نبودند و حسودیشون میشد که این پسر چقد مودبه و درس خوون .انقدر دوسم داشتن که هر وقت میدیدنم هی بوسم میکردن و کلی تف مالی میکردن صورت و گردنمو . دخترها هم خیلی باهام بازی میکردن و دخترهایی که بزرگتر بودن هم وقتی میدیدنم گل از گلشون می شکفت و هی لپمو می کشیدن .
ولی پسر ها .... همه ی بازی های بچه های هم سن خودمو انجام می دادم ولی هیچ وقت توی هیچ بازی از بقیه بهتر نبودم ؛ توی بازی ها خنگ بودم تقریبا ولی نه اون اندازه که بزارنم تیرک دروازه . همیشه یه مهره ی مفید بودم . مثلا توی فوتبال همه میرفتن خط حمله که گل بزنن ولی من همش اون عقب نگران این بودم که گل نخوریم و نق می زدم که چرا عقب نمیاید. یا تیروکمان که درست میکردیم همه باهاش گنجشک میزدن ولی من همینکه یه تیر باهاش انداختم به خودم افتخار میکردم . همه کشتی میگرفتن و با افتخار بردشون و اینور و اونور تعریف می کردن و از باختشون عصبانی میشدن ولی هیشکی با من کشتی نمی گرفت . همه در حال یاد گرفتن چیزای جدید بودن ولی من توی هپروت بودم انگار . مثلا در اون زمان ها همجنس بازی بین پسرها خیلی وجود داشت ولی من انقدر گوگولی بودم که دیرتر از همه فهمیدم که این بچه ها اکثرشون با همدیگه آره :) اینم یاد نگرفتم. شاید فکر می کنید چون گوگولی بودم دیگه حتما منم آره ، ولی من نه ، البته به نظر خودمم که با اون حجم گوگولی بودن شانس آوردم از این اتفاق ها رد شدم . شاید چون علاوه بر گوگولی بودن ؛ خیلی آدم باحال و رفیق بازی نبودم. هرچند همونایی که با همدیگه آره :) ، الان همه پولدار و موفق شدن. مورد داریم خونه و زن و بچه و چند دستگاه خودرو داره ، مورد داریم قاض-ی مملکته و بچه هایی که با همدیگه آره :) ، رو حکم اعدام میده ، کارمند رس-می اداره ، و حتی مورد های فراوون که درس ح-وزه میخونن.
بگذریم از این بحث ، این گوگولی بودن تا بچه بودم خوب بود ولی یکم که بزرگ شدم دیدم ای بابا من چرا انقد گوگولی ام . هیشکی آدم حسابم نمیکنه . هیچ راهی نمیدیدم . واسه مخفی کردنش مغرور شدم . مخصوصا اینکه درسم خیلی خوب بود ؛ لج درار بودنم چند برابر شده بود . باهوش بودم و مغرور و لاغر. کم کم سیبیل گذاشتم و سیگار دست گرفتم . دیگه خلافکاراش هم نمی تونستن بفهمن من گوگولی ام. همه رو گول زده بودم ، حتی خانواده با غرورم دیگه نمی تونستن باور نکنن . دیگه کم کم خودمم باورم شده بود.
تا اینکه رفتم دانشگاه و با دوست دختر اولم (لعنة الله علیه) آشنا شدم . کوچولو موچولو بود و لبخند شیطانی قشنگی داشت. پوستش خدادادی برنزه بود ولی اصرار داشت من بهش بگم سفیدتر شده. منم میگفتم دیگه ولی ته دلم میگفتم ؛ زمین تو دور خورشید بچرخ کاری نداشته باش من چی میگم .یه خورده غمگین بود ولی منو که اذیت می کرد به اوج شادی می رسید. حرف خاصی نمیزدیم و کار خاصی نمی کردیم فقط پیام می دادیم و گفتگوهای روزمره داشتیم تا اینکه یه روز متوجه شدم که خیلی ناراحته. داشتم می پرسیدم چی شده و کسی چیزی گفته که اون لابه لا یه دفعه بغضش ترکید و اومد بغلم و شروع کرد به گریه کردن . با هم اتاقیای خوابگاهش دعواش شده بود . منم که خودم ناراحت بودم ، چند قطره اشک از چشام ریخت . آقا چشتون روز بد نبینه ، اینو که دید دیگه فهمید من گوگولی ام ؛ یه ساعت داشت بهم می خندید . از فرداش موقع خداحافظی لپمو می کشید . به هر مناسبت می گفت هدیه بگیر و عصبانی میشد از چیزایی که واسش می خریدم . یه بار لباسی واسش خریدم شبیه لباسای جودی ابوت ، وقتی دید از عصبانیت دیوانه شده بود . حق هم داشت اصلا بهش نمیومد .
بالاخره این مشکلات باعث شد چند ماه بعد جدا بشیم . دوست دختر دومم اتفاقا خودش گوگولی بود و از اینکه با یکی مثل خودش آشنا شده خیلی خوشحال شده بود . اینم کوچولو موچولو بود ولی سفید. چون دختر بود گوگولی بودنش باعث مظلوم بودنش شده بود . از بس نگران داداشش بود توی قبرستون قرار می گزاشتیم . واسه درس خوندن و کارای شجاعانه کردن بهش روحیه میدادم و اونم دست بردار نبود و روزی 100 بار زنگ میزد. غذا درست می کرد میداد به آژانس واسم بیاره . مورد داشتیم یه بار از 200 کیلومتر اونطرفتر غذا داد به کسی واسم آوردند . ببینید از چی رسیده بودم به چی، از یه جنایت کار جیغ جیغوو رسیده بودم به یه مریم مقدس که حاضر بود هر کاری کنه که من خوشحال باشم .
بگذریم از این مسائل . چیه ؟ مگه هنوز میخوای تعریف کنی؟ این چه زندگیه داری؟ حالا اگه بحث علم و معرفت بود که دو خط می نوشتی و والسلام ، بحث گوگولی بودنت شد کتاب نوشتی؟
1- تلاشترین : تلاش عجیب و دیوانه وارم برای پیدا کردن دوست دختر اولم در ترم اول دانشگاه که یک هفته به خودم مهلت داده بودم .
4- خنده ترین : شب یک امتحان ریاضی بسیار مشکل که خونه ی یکی از بچه ها جمع شده بودیم . هیشکی هم حوصله ی غذا آماده کردن نداشت . ناامیدانه در یخچال رو باز کردم و با یک بشقاب دمپخت رو به رو شدم . دیگه درس نخوندیم و تا صبح بیدار به خندیدن صدای خر و گاو درآوردن.
2-بی ادب ترین : دوست دختر اولم
10-صبحانه ترین: کوهی بود که از دیدنش واقعا می ترسیدم و هیجان داشتم واسش- یک صبح که با یکی از دوستان ازش بالا رفتیم ، از اون طرف کوه یکم پایین که رفتیم به یک چمن رویایی رسیدیم که جون می داد واسه صبحانه - بساط صبحونه رو همسفرم با خودش آورده بوده که خوشمزه ترین گوجه و خیار عسل و پنیر و چای سبز دنیا بودند.
3- گریه ترین : ترم آخر کارشناسی یکی از شب های وسط ترم تا صبح گریستم . تموم نشد فقط چون رو به بیهوشی بودم رفتم خوابیدم.
6-دیوانه ترین : دوست دختر اولم - هفته ی دوم آشنایی دنبال راهی برای فرار بودم
5- پشیمانی ترین : اینکه اینهمه وقت و عمر خودمو صرف دانشگاه کردم
میخوام برم یه نخ سیگار بکشم
ولی کچل کردم و نمی تونم برم
چرا کچل کردم؟ غلط کردم
متاسفانه دوره ی کچالت هم نیست
دوره دوره چیه؟
شما پدرتون در میاد