نابالغ

خیلی‌ها آسیب‌های روانی و نابالغی خودشون رو دوست دارند، چون تنها قدرتی است که می‌توانند بدون زحمت و فکر و تحلیل و بدون قبول مسئولیت، برای آزار و یا تسلط بر دیگران بکار ببرند‌. قدرت دیگری ندارند. با خیال راحت سرشون روی بالش می‌گذارند و می‌خوابن، چون می‌دونن با حضورشون، آزارها به صورت خودکار اِعمال می‌شوند. مسئولیتی هم وجود نداره؛ چون اینجوری بزرگ شده دیگه

شاهنامه


همه تیغ زهرآبگون برکشید

به کین جستن آیید و دشمن کشید


‏برین کینه آرامش و خواب نیست

همی چون دو چشمم به جوی آب نیست


کدامست مردی کَنارَنگ‌دل

به مردی سیه کرده در جنگ دل


خریدار این جنگ و این تاختن

به خورشید گردن برافراختن

یکی از چیزایی که اواخر تابستون نگرانم می‌کنه، افسردگی و دلگیری پاییزه.
حسی مالیخولیایی که در فضا معلقم و اصلا نمی‌دونم کی‌ام. می‌دونی، از اینکه پاییز شروع بشه و یه آدم دیگه بشم می‌ترسم.
شاید قبلا اینو بهتون نگفته باشم، من اون کسی که تابستون هستم، پاییز نیستم. تازه زمستون هم یکی دیگه‌ام و بهار هم یکی دیگه میشم.تابستون بعد دوباره میشم اینی که الان هستم. این «من تابستون» رو دوست دارم. می‌خوام این باشم. می‌ترسم عوض بشم به اون «من پاییزی».
با حواس جمع هر روز همه چیز رو بررسی می‌کنم، کوچکترین تغییر در هوا و دما و جریان باد و سبکی هوا و زاویه تابش خورشید، تا اون لحظه‌ای که «من پاییزی» از راه می‌رسه، یقه‌ش رو بگیرم و بگم «برو، اینجا جات نیست، تو رو نمی‌خوام. من فقط تابستون می‌خوام» و ایندفعه اجازه ندم که تبدیل بشم به «من پاییزی».
ولی هر دفعه نمی‌دونم از کجا میاد و چجوری روم مسلط میشه و همه‌ی تغییرات اتفاق میفته. فقط شب آخر و پایانی تابستون یادم میمونه که زیر پتو دراز کشیدم و قطره اشکی از روی صورتم سُر می‌خوره و با خودم میگم «تابستون تموم شده»
قبلا وقتی به پایان تابستون می‌رسیدم، فکر می‌کردم دارم میمیرم. وحشت‌زده می‌شدم و دچار بحران‌های فکری و روانی می‌شدم. حس وحشت مردن و فروپاشی دنیابهم دست می‌داد. ولی الان دیگه می‌دونم که قرار نیست بمیرم، قراره پاییز بشم. با این وجود باز هم مقاومتی تراژیک در برابرش می‌کنم.
این روزها دارم فکر می‌کنم که «شاید من یک نوع درختم»

بیو کابوس، بیو بیو

کابوس وحشتناکی دیدم. بیدار شدم و وحشت‌زده و غم‌انگیز  روی رخت‌خوابم نشستم. هنوز در فضا و حس و حال کابوسم بودم.

خواب از سرم پرید. با خودم فکر کردم:

 شاید من خود این کابوسم؛ این چیزی‌ست که از آن وحشت دارم : «خودم»؛ خودم، که می‌توانم این چنین کابوسی بیافرینم.

آه، کابوس‌هایم را دوست دارم، اینکه از وحشت به جنون می‌رسم و فریاد می‌زنم، ولی صدایی از حنجره‌ام بیرون نمی‌آید. وحشت‌زده دست بر گلویم  می‌سایم و با خودم فکر می‌کنم که  « این چه جهنمی است که حتی نمی‌وانم فریاد بزنم، نمی‌توانم فرار کنم؟  کدام شیطان این دنیا را آفریده است؟» . ترس تمام وجودم را می‌گیرد و مغزم می‌خواهد بترکد که بیدار می‌شوم.

آه، ترس‌هایم را دوست دارم. همه چیز این آفریننده‌ی کابوس را دوست دارم. 

اصلا شاید آن کابوس،  واقعیت زندگیم باشد؛ واقعیتی که آن را وقت بیداری انکار می‌کنم. شاید چون غیر قابل تحمل است.

تو چی؟ زندگیت کابوسیه یا بوس‌بوسیه؟ زندگی کابوسیت رو دوست داری؟ دوست نداری؟ شاید کابوست خوب نیست، کابوست رو عوض کن. بیا پیش عمو زندگیت رو کابوسی کنم، بیا؛ زندگی فقط زندگی کابوسی، بقیه‌ش سوسولیه.

مخلص شما، شرکت کابوس‌ گستران مهر پارس

نفرین کنید اهریمنان ترسوی درون خویش را که خوش دارند بنالند و دست‌ها را برهم نهند و نیایش کنند

شما پیوسته کوچک‌تر می‌شوید، شما مردم کوچک

شما خُرد خواهید شد، شما نابود خواهید شد بر سر بسی فضیلت‌های کوچکتان، بر سر بسی پرهیز کوچکتان، بر سر بسی تسلیم و رضای کوچکتان

او خود می‌رساند؟ نه، او خود می‌ستاند، و هر چه بیش و بیشتر از شما خواهد ستاند

همواره هر چه خواهی بکن، اما نخست از آنان باش که توانِ خواستن دارند

شما فضیلت‌مندان کوچک، چنان برمی‌گیرید که گویی می‌دزدید

اما شرف در میان ناکسان نیز می‌گوید: تنها آنجا باید دزدید که به یغما نتوان بُرد»؛

آه، کاش این نیمه‌خواستن را یکسره از خود دور می‌کردید

می‌آید، نزدیک است، نیمروز بزرگ

سلام