یکی از چیزایی که اواخر تابستون نگرانم می‌کنه، افسردگی و دلگیری پاییزه.
حسی مالیخولیایی که در فضا معلقم و اصلا نمی‌دونم کی‌ام. می‌دونی، از اینکه پاییز شروع بشه و یه آدم دیگه بشم می‌ترسم.
شاید قبلا اینو بهتون نگفته باشم، من اون کسی که تابستون هستم، پاییز نیستم. تازه زمستون هم یکی دیگه‌ام و بهار هم یکی دیگه میشم.تابستون بعد دوباره میشم اینی که الان هستم. این «من تابستون» رو دوست دارم. می‌خوام این باشم. می‌ترسم عوض بشم به اون «من پاییزی».
با حواس جمع هر روز همه چیز رو بررسی می‌کنم، کوچکترین تغییر در هوا و دما و جریان باد و سبکی هوا و زاویه تابش خورشید، تا اون لحظه‌ای که «من پاییزی» از راه می‌رسه، یقه‌ش رو بگیرم و بگم «برو، اینجا جات نیست، تو رو نمی‌خوام. من فقط تابستون می‌خوام» و ایندفعه اجازه ندم که تبدیل بشم به «من پاییزی».
ولی هر دفعه نمی‌دونم از کجا میاد و چجوری روم مسلط میشه و همه‌ی تغییرات اتفاق میفته. فقط شب آخر و پایانی تابستون یادم میمونه که زیر پتو دراز کشیدم و قطره اشکی از روی صورتم سُر می‌خوره و با خودم میگم «تابستون تموم شده»
قبلا وقتی به پایان تابستون می‌رسیدم، فکر می‌کردم دارم میمیرم. وحشت‌زده می‌شدم و دچار بحران‌های فکری و روانی می‌شدم. حس وحشت مردن و فروپاشی دنیابهم دست می‌داد. ولی الان دیگه می‌دونم که قرار نیست بمیرم، قراره پاییز بشم. با این وجود باز هم مقاومتی تراژیک در برابرش می‌کنم.
این روزها دارم فکر می‌کنم که «شاید من یک نوع درختم»