کابوس وحشتناکی دیدم. بیدار شدم و وحشتزده و غمانگیز روی رختخوابم نشستم. هنوز در فضا و حس و حال کابوسم بودم.
خواب از سرم پرید. با خودم فکر کردم:
شاید من خود این کابوسم؛ این چیزیست که از آن وحشت دارم : «خودم»؛ خودم، که میتوانم این چنین کابوسی بیافرینم.
آه، کابوسهایم را دوست دارم، اینکه از وحشت به جنون میرسم و فریاد میزنم، ولی صدایی از حنجرهام بیرون نمیآید. وحشتزده دست بر گلویم میسایم و با خودم فکر میکنم که « این چه جهنمی است که حتی نمیوانم فریاد بزنم، نمیتوانم فرار کنم؟ کدام شیطان این دنیا را آفریده است؟» . ترس تمام وجودم را میگیرد و مغزم میخواهد بترکد که بیدار میشوم.
آه، ترسهایم را دوست دارم. همه چیز این آفرینندهی کابوس را دوست دارم.
اصلا شاید آن کابوس، واقعیت زندگیم باشد؛ واقعیتی که آن را وقت بیداری انکار میکنم. شاید چون غیر قابل تحمل است.
تو چی؟ زندگیت کابوسیه یا بوسبوسیه؟ زندگی کابوسیت رو دوست داری؟ دوست نداری؟ شاید کابوست خوب نیست، کابوست رو عوض کن. بیا پیش عمو زندگیت رو کابوسی کنم، بیا؛ زندگی فقط زندگی کابوسی، بقیهش سوسولیه.
مخلص شما، شرکت کابوس گستران مهر پارس
نفرین کنید اهریمنان ترسوی درون خویش را که خوش دارند بنالند و دستها را برهم نهند و نیایش کنند
شما پیوسته کوچکتر میشوید، شما مردم کوچک
شما خُرد خواهید شد، شما نابود خواهید شد بر سر بسی فضیلتهای کوچکتان، بر سر بسی پرهیز کوچکتان، بر سر بسی تسلیم و رضای کوچکتان
او خود میرساند؟ نه، او خود میستاند، و هر چه بیش و بیشتر از شما خواهد ستاند
همواره هر چه خواهی بکن، اما نخست از آنان باش که توانِ خواستن دارند
شما فضیلتمندان کوچک، چنان برمیگیرید که گویی میدزدید
اما شرف در میان ناکسان نیز میگوید: تنها آنجا باید دزدید که به یغما نتوان بُرد»؛
آه، کاش این نیمهخواستن را یکسره از خود دور میکردید
میآید، نزدیک است، نیمروز بزرگ